شبی آمد برش جبریل خرم


که هان آگاه باش ای صدر عالم

ازین تاریکدان خیز و گذر کن


بدار الملک ربانی سفر کن

بسوی لامکان امشب قدم زن


بگیر آن حلقه را و بر حرم زن

جهانی بهرت امشب در خروشند


همه کروبیان حلقه به گوشند

ستاده انبیا و مرسلینند


که تا امشب جمالت را به بینند

بهشت و آسمان در برگشادست


بسی دلها ز دیدار تو شادست

در امشب آنچه مقصودست ازو خواه


که خواهی دید بی شک امشب الله

غم امت در امشب خور که دانی


حقیقت جمله اسرار نهانی

براقی بود چون برق آوریده


که حق ازنور پاکش آفریده

سرا پایش ز نور حق بد آباد


ز تیزی خود سبق می بردی از باد

نبی بر وی سوار اندر زمان شد


مکان بگذاشت سوی لامکان شد

فتاده غلغلی در عرش اعظم


که آمد صدر و بدر هر دو عالم

ملایک با طبقهای نثارش


ستاده جمله از جان دوستدارش

تمام انبیا را دیده در راه


مر او را کرده از اسرار آگاه

نمود آدم ز اول کل جمالش


حقیقت خلعتی داد ازوصالش

دگر نوحش بکرد از کل خبردار


که تا شد از عیانش صاحب اسرار

ز ابرهیم دید او خلت کل


که تا بر وی عیان شد قربت کل

چو اسمعیل او را تربیت کرد


دگر اسحاقش از جان تقویت کرد

دگر یعقوب کردش از غم آزاد


که تا شد ذات او از عشق آباد

دگر یوسف بصدقی راز گفتش


ز شوق دوست شرحی باز گفتش

چو موسی بودش از انوارمشتاق


مر او را کرد اندر عشق کل طاق

دگر داود بس راز نهان گفت


سلیمانش بسی شرح و بیان گفت

دگر عیسی چو دیدش ذات والا


مر او را کرد اندر فقر یکتا

یکایک انبیا را دست جودش


یقین تشریف داد و ره نمودش

چو گشت آگاه او از قربت دوست


گذر کرد او به سوی حضرت دوست

چو سوی سدره بیرون تاخت احمد


ز ذات دوست سر افراخت احمد

رفیقش آنکه جبریل امین بود


که یک پر ز آسمانش تا زمین بود

در آنجا باز ماند و مصطفی شد


به سوی قرب ذات پادشا شد

سوالی کرد از جبریل آن شاه


چرا ماندی قدم نه اندرین راه

جوابش داد کای سلطان اسرار


اجازت بیش ازینم نیست رفتار

مجالم بیشتر زین نیست یک دم


ترا باید شدن ای شاه عالم

سر موئی اگر برتر بأعلی


پرم سوزد پرم نور تجلی

ترا باید شدن تا حضرت یار


ترا زیبد که داری قربت یار

روان شد سید و او را رها کرد


دل خود را ز دون حق جدا کرد

بشد چندان که چون دید از فرود او


برش جبریل گنجشکی نمود او

همی شد تا ازین نیز او گذر کرد


ورای پردهٔ غیبی نظر کرد

نه جا دید و جهت نه عقل و ادراک


نه عرش و فرش ونه هم کرهٔ خاک

عیان لامکان بی جسم و جان دید


در آنجاخویشتن را او نهان دید

زتن بگذشت و ز جان هم سفر کرد


چو بیخود شد ز خود در حق نظر کرد

چو در آغاز دید اعیان انحام


ندای کل شنید از یار پیغام

ندا آمد ز ذات کل که فان آی


رها کن جسم و جان بی جسم و جان آی

درآ ای مقصد و مقصود ما تو


نظر کن ذات ما را با لقا تو

دران دهشت زبانش رفت از کار


محمد از محمد گشت بیزار

محمد خود ندید و جان جان دید


لقای خالق کون و مکان دید

نبود احمد خدا بود اندر آنجا


عیان عین لقا بود اندر آنجا

خطابش کرد کای صدر دو عالم


تو چونی گفت بی چونم درین دم

تو بی چونی من اینجا خود که باشم


چو تو هستی حقیقة من چه باشم

توئی و جز تو چیزی نیست اعیان


توئی عقل و توئی قلب و توئی جان

خطاب آمد که ای بود همه تو


امان جمله و سود همه تو

توئی مقصود ما در آفرینش


چه می خواهی بخواه ای عین بینش

محمد گفت ای دانای بی چون


توئی سر درون و راز بیرون

تو می دانی حقیقت سر رازم


که بهر امت خود با نیازم

حقیقت امتی دارم گنه گار


ولی از فضل تو جمله خبردار

خبردارند از دریای فضلت


چه باشد گر کنی بر جمله رحمت

خطاب آمد ز حضرت بار دیگر


که بخشیدم سراسر ای مطهر

مخور غم از برای امت خویش


که هست از جرم ایشان فضل ما بیش

حقیقت رحمت ما بی شمارست


ز مخلوقات ما را با تو کارست

مرا با تست کار از کل آفاق


ترا بگزیدم و کردم ترا طاق

توئی یکتا میان آفرینش


توئی مر جمله را چون چشم بینش

پس آنگه سر کل با او بیان کرد


سه باره سی هزارش سر عیان کرد

خطابش کرد کای محبوب بی چون


ازین سه سی هزاران در مکنون

بگو سی و مگو سی پیش یاران


دگر سی خواه گو خواه مگو آن

بهر کو مصلحت دانی عیان کن


وگرنه در درون خود نهان کن

چو رفت این بازگشت از لامکان او


به سوی عالم سفلی روان او

چو باز آمد ازان حضرة با شتاب


هنوزش گرم بود آن جامهٔ خواب